نازنیننازنین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

نازنین جون

بدون عنوان

کلی نوشتما پرید همش نمیدونم اینم هست دیگه ولی ما روشو کم میکنیم دوباره مینویسیم داشتم میگفتم بالاخره امروز تلسمش شکسته شد و اخرش یه بلوز واست خریدم  بعد چند خریدن و عوض کردن  یه بار از دوشم برداشته شد و دیگه اینکه  مادرجونتم امشب اینجاس شب چهارمه اخرین شبه شیفت خونه ماست تنها نمیخوابه شبها میترسه برای همین میاد خونه ما و عموها شیرینی مونم که خریدیم امشب و شکلات و نقل بدک نشد راستی یکی از فروشندها کد یه جعبه رو اشتباه داد مجبور شدیم دوباره بریم و با کلی منت اجازه دادن وارد شیرینی فروشی شیم اخه خیلی شلوغ بود ولی عوضش کرد قاچاقی این عکسا ماله دیروزه که داری خفن و وحشتناک شکلات میخوری  راستی نازنین  ماما...
27 اسفند 1390

دیروز رفتیم بیمارستان

دیروز عصری با مامانی و بابایی رفتیم بیمارستان نگران نشین من حالم خوبه بابابزرگم مریض شده برای همینم بردنش بیمارستان مامانیم همش نگرانشه البته خدارو شکر بهتر شده من که نمیدونم یعنی چی ولی کلیه هاش کراتینو دفع نکرده بود چند روز اوره شم رفته بود بالا بابا بزرگ حاضر نبود بستری بشه اخه خاله جونیام میخوان از تهران بیان عیدم هست اما خانم دکتر اصرار کرد بابا بزرگمم بستری شد الانم یکم خدارو شکر بهتر شده ولی قراره یکم دیگه باشه  دیروز بابا بزرگ مامانیم دعوا کرد یعنی گفت چرا منو بردن اخه کسی نبود من پیشش بمونم مامانیمم همش غصه میخورد وقتی من خواب بودم به خاطر بابا بزرگ جونم حالا که یکمی بهتر شده مامانمم خوشحالتره    برا بابا بزرگ...
25 اسفند 1390

امشب بازم بیقراری

امش ب شب سختی  بود دخترم بیخواب بود اتیش سوزوند اره خود خودت اینروزا بیقراری به خاطر دندون دراوردنت کلافه ای اما مهربونی دوست داشتنی عزیزیو مامان خیلی دوست داره جوجه ِمامان میدونی مامان خیلی دوست داره  خندیدنت مهربونیات راه رفتنت نمیدونم چته اما باید مال دندونات باشه امشبم هی بیدار میشی یهو میدویی سمت من بیخوابی امشبت بازم از دندوناته الهی قربونت برم چقد دندون دراورن سخته تا حالا نمیدونستم خوب بخواب دختر گلم اروم چشاتو ببند خوابای قشنگ ببین .... دوست دارم نازنینم دلبندم   ...
25 اسفند 1390

دیشب رفتیم گالری نقاشی اینقد خوش گذشت

دیشب من نازنین با مامان و بابام رفتیم  گالری نقاشی که  هانیه جونم اونجاس   نمایشگاش کوچولو بودا مامان از یه نقاشی سیاه قلم عکس صورت یه بچه خوشش اومده بود به بابایی میگفت  خوب میشه بدیم عکس نازنینمون با سیاه قلم بکشن بابا که  میگفت یکم گرونه ولی مامان تصمیم گرفته اینکارو کنه اگه بشه  اینقدر قشنگ بود  خوشگل میشه ها  شایدم به هانیه جون گفت کشید منم کلی خوشحال شدم هانیه جون بقلم کرد بوسم کرد منم لوس کردم خودم ناز کردم هی گفت فدات بشم نازنین جون اینقد خوش گذشت کفش صورتیامو پوشیدم ماشین سواری کردیم رفتیم خیابونهای شلوغو دیدیم جاتون خالی راستی دیروز با مامان بازی کردیم مامانم کلی شعر از خودش واسم ...
25 اسفند 1390

جوجه ما نمیزاره نمیزاره

جوجه ما نمیزاره نمیزاره ما بنویسیم جوجه ما نمیزاره مامان عکسی اپلود کنه همش دوست داره تایپ کنه جای مامان تایپ کنه وای وای امان امان از دستش ای خدا این جوجه چقد شیطون ای خدا اینجا داره امروز برف میاد  1دونه 2 دونه 3 دونه هزار تا برف برف سفید ِ سفید همش برف عجیبه ها دم ِ عید گرم شده بود بهرا شده بود جوجه ما نمیزاره دلش میخواد بره بیرون دور بزنه نمیزاره نمیزاره مامان بشینه و بنویسه چه جوجه شیطونی چه جوجه بلایی جیک و جیک میکنه همش چه ناقلا چه بلا چیکار کنیم از دستش صندلی نباید باشه  باشه امده نشسته اینجا هی تایپ هی تایپ پس مامان چی مامانم میخواد بنویسه  جوجه  جوجه نمیزاره اخ اخ ازدست جوجه ما ...
20 اسفند 1390

اینروزای مامان

راستش این وبلاگ و اینقد دیر بازش میکنم که نگو گاهی فرصت نمیکنم اینروزها گاهی مینویسم جدیدا هم گهگاه داستانهایی روایی  مینویسم  گاهی شعر میخونم گهگاهم شروع کردم زبان خوندن البته اگه جوجم ..تونازنین بزاری ... راستش اینکه دلم میخواد ازت بنویسم از 2 تا دندونی که تازه دراوردی دندون 7 و 8 اینکه دلم میخواد اینجا یادگاری مامان بشه واست شاید ادم که نمیدونه ایند ه اش چه خبره راستش مامانی... عادت کردم صبحها حدود شش و نیم پای لب تابم  میشینم شعر میخونم مینویسم گاهی هم نمیدونم انگار از تو و برای تو نوشتن کمی سخته نمیدونم چرا ولی نوشتن همیشه سیرابم میکنه .....دلم اسمانی ابی میخواهد یه فوج کبوتر که مرا با خودش ببرد با بالهای بی خ...
6 بهمن 1390

قصه من و نازنین بعد صونه امروز

  *** یه دختر که خیلی شیطونه  خیلی بلاست نه اصلا خیلی طلاست یه دختر که همه دنیا به اندازه چشاشه به اندازه همین تلویزیون خونه  خاموش کردن دکمه تلویزیونوقتی مامان داره نگاه میکنه همون صندلی کوچولوی صورتیش همه خوشیش جمع شده تو گرفتن موبایل مامان گرفتن گوشی تلفن و مثه ادم بزرگا حرف زدنه اونوقت گاهی عصبانیم میکنی دعوات میکنم تو هم یهو جا میخوری اخه خیلی دعوات نمیکنم ولی کلافم میکنی جدیدا یاد گرفتی دستت و میزاری جلو دهنت  لباتم گاهی گاز میگیری خنده دار میشه مثلا دعوات کردم اما کو گوش شنوا نه بابا دوباره روز از نو روزی ازنو میدونی مامان خیلی دوست داره میدونی مامان خنده هاتو ...
18 دی 1390

نازنین

این وبلاگ و واسه دخترم نازنین زده بودم اما به دلایلی نمینوشتم فرصت نمیشد قراره احیاش کنم بنویسم    تقدیم به دخترم تقدیم به نازنین که خیلی دوسش دارم که خیلی شیطونه  میخوام خاطره هاشو توی این وبلاگ نویسم شاید یه روز که ایشالله بزرگ شد قد کشید خانوم شد تحویل خودش دادمش میخوام بهش یاد بدم مهربون باشه مهربونی دوست داشته باشه و بدونه مامان خیلی دوسش داره خیلی زیاد قربونت برم میریم با نازنین صبونه بخوریم میخوام از خاطرات گذشتش هم بنویسم هروقت که وقت کردم میخوام بگم دوسش دارم میخوام بگم نفسم به نفسش بنده خیلی میخوامش قد یه دنیا  به اندازه همه لبخندای دنیا همه شیرینیا همه چیزایی که معنی قشنگی میده معنی دوس دا...
18 دی 1390
1